نقد مفهوم ”طبیعت محض“
کلمات کلیدی:
نوپدیدگرایی, عقل, جهان, طبیعیگراییچکیده
چنانکه از افلاطون و ارسطو آموختهایم، ”طبیعی“ بهمعنای ”مادی“ نیست. برای افلاطون و ارسطو بسیاری هویات طبیعیْ روحانی (یعنی غیرمادی) بودند. بنابراین، ’طبیعیگرایی‘ مترادف ’مادهانگاری‘ نیست و، برخلاف مادهانگاری، متضاد ’روحباوری‘ نیست. در حقیقت، تنها تضاد منطقیای که در سنت هزارانسالۀ سه دینِ ابراهیمی یافت میشود، تضاد میان ’طبیعیگرایی‘ و ’فراطبیعیگرایی‘ است. طبیعت مختص مخلوقات است و فراطبیعت مختص خداوند خالق. فلسفۀ طبیعیگرایانه تصور میکند این عالم خودبنیان است و فارغ از علل طبیعی هیچ چیز دیگری وجود ندارد. از سوی دیگر، فلسفههایی همچون فلسفۀ آکویناس، ابنسینا یا اینمیمون بر آنند که عالم وضع هستیشناختی عالم همچون مخلوقی است که نیازمند وجود یک خالق است، یعنی چیزی ’برتر از امر طبیعی‘. هنری د لوباک، الاهیدان قرن بیستم، استدلال میکند در نظر متفکران قرون میانه فقط و فقط یک ترتیبِ انضمامی برای تاریخ وجود داشت، ترتیبی که در آن خداوند انسان را برای خویش آفرید و طبیعت انسان به این ترتیب فقط برای سرنوشتی یگانه، که فراطبیعی است، خلق شد. اما در رنسانس، برخی الاهیدانان این ایده را پیش کشیدند که طبیعت انسان ”یک کل بسته و بسنده“ است و این نظامِ ’طبیعت محض‘ گرایش عمده در قرن بیستم شده است. اما ـ برخلاف این عقیده ـ هنری د لوباک به این ایدۀ بنیادین معتقد است که چنین نیست که دو واقعیت در توازی هم، یعنی امر ’طبیعی‘ و امر ’فراطبیعی‘ وجود داشته باشد. یک مسیحی یا یهودی یا مسلمان ممکن است بگوید هرچیزی طبیعی است (رحمت الهی بهکلی عبارت است از رویدادهای بیرونی و درونیِ جهان تاریخی)، و همینطور میتواند بگوید هرچیزی فراطبیعی است (هر عنصر فضازمانیِ جهان مخلوق است، یعنی از حیث وجود بواسطۀ خداوند دوام دارد).